یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد
اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد
آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد
من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد
ماجرای ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع) و قتل هابیل
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم ـ علیه السلام ـ و حوّا ـ علیها السلام ـ وقتی که در زمین قرار گرفتند، خداوند اراده کرد که نسل آنها را پدید آورده و در سراسر زمین گسترش گرداند. پس از مدتی حضرت حوّا باردار شد و در اولین وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، یکی دختر و دیگری پسر به دنیا آمدند. نام پسر را «قابیل» و نام دختر را «اقلیما» گذاشتند. مدتی بعد که حضرت حوّا بار دیگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنیا آورد که مانند گذشته یکی از آنها پسر بود و دیگری دختر. نام پسر را «هابیل» و نام دختر را «لیوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسیدند، برای تأمین معاش، قابیل شغل کشاورزی را انتخاب کرد، و هابیل به دامداری مشغول شد. وقتی که آنها به سن ازدواج رسیدند (طبق گفته بعضی: ) خداوند به آدم ـ علیه السلام ـ وحی کرد که قابیل با لیوذا هم قلوی هابیل ازدواج کند، و هابیل با اقلیما هم قلوی قابیل ازدواج نماید..[1]
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ کرد، ولی هواپرستی باعث شد که قابیل از انجام این فرمان سرپیچی کند، زیرا «اقلیما» هم قلویش زیباتر از «لیوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت: «خداوند چنین فرمانی نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کردهای؟»[2]
دو قربانی فرزندان آدم ـ علیه السلام
حضرت آدم ـ علیه السلام ـ برای این که به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابیل و قابیل فرمود: «هر کدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید، اگر قربانی هر یک از شما قبول شد، او به آن چه میل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قربانی در آن عصر به این بود که صاعقهای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند).
فرزندان این پیشنهاد را پذیرفتند. هابیل که گوسفند چران و دامدار بود، از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود برگزید، ولی قابیل که کشاورز بود، از بدترین قسمت زراعت خود خوشهای ناچیز برداشت. سپس هر دو بالای کوه رفتند و قربانیهای خود را بر بالای کوه نهادند، طولی نکشید صاعقهای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید، ولی خوشه زراعت باقی ماند. به این ترتیب قربانی هابیل پذیرفته شد، و روشن گردید که هابیل مطیع فرمان خدا است، ولی قابیل از فرمان خدا سرپیچی میکند.[3]
به گفته بعضی از مفسران، قبولی عمل هابیل و رد شدن عمل قابیل، از طریق وحی به آدم ـ علیه السلام ـ ابلاغ شد، و علت آن هم چیزی جز این نبود که هابیل مرد باصفا و فداکار در راه خدا بود، ولی قابیل مردی تاریک دل و حسود بود، چنان که گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آیه 27) آمده بیانگر این مطلب است، آن جا که میفرماید: « هنگامی که هر کدام از فرزندان آدم، کاری برای تقرّب به خدا انجام دادند، از یکی پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. آن برادری که قربانیش پذیرفته نشد به برادر دیگر گفت:
«به خدا سوگند تو را خواهم کشت». برادر دیگر جواب داد: «من چه گناهی دارم زیرا خداوند تنها از پرهیزکاران میپذیرد.»
نیز مطابق بعضی از روایات از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده که علّت حسادت قابیل نسبت به هابیل، و سپس کشتن او این بود که حضرت آدم ـ علیه السلام ـ هابیل را وصی خود نمود، قابیل حسادت ورزید و هابیل را کشت، خداوند پسر دیگری به نام هبه الله به آدم ـ علیه السلام ـ عنایت کرد، آدم به طور محرمانه او را وصی خود قرار داد و به او سفارش کرد که وصی بودنش را آشکار نکند، که اگر آشکار کند قابیل او را خواهد کشت... قابیل بعدها متوجه شد و هبه الله را تهدیدی کرد که اگر چیزی از علم وصایتش را آشکار کند، او را نیز خواهد کشت.[4]
کشته شدن هابیل و دفن او
حسادت قابیل از یک سو و پذیرفته نشدن قربانیش از سوی دیگر، کینه او را به جوش آورد، نفس سرکش بر او چیره شد، به طوری که آشکارا به قابیل گفت: «تو را خواهم کشت».
آری وقتی حرص، طمع، خودخواهی و حسادت، بر انسان چیره گردد، حتی رشته رحم و مهر برادری را میبُرّد، و خشم و غضب را جایگزین آن میگرداند.
هابیل که از صفای باطن برخوردار بود و به خدای بزرگ ایمان داشت، برادر را نصیحت کرد و او را از این کار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهیزکاران را میپذیرد، تو نیز پرهیزکار باش تا خداوند عملت را بپذیرد، ولی این را بدان که اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من دست به کشتن تو نمیزنم، زیرا از پروردگار جهان میترسم، اگر چنین کنی بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخیان خواهی شد که جزای ستمگران همین است.
نصایح و هشدارهای هابیل در روح پلید قابیل اثر نکرد، و نفس سرکش او سرکشتر شد و تصمیم گرفت که برادرش را بکشد[5] لذا به دنبال فرصت میگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنایت هولناکی دست بزند.
شیطان، قابیل را وسوسه میکرد و به او میگفت: «قربانی هابیل پذیرفته شد، ولی قربانی تو پذیرفته نشد، اگر هابیل را زنده بگذاری، دارای فرزندانی میشود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار میکنند که قربانی پدر ما پذیرفته شد، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد!»[6]
این وسوسه هم چنان ادامه داشت تا این که فرصتی به دست آمد. حضرت آدم ـ علیه السلام ـ برای زیارت کعبه به مکّه رفته بود، قابیل در غیاب پدر، نزد هابیل آمد و به او پرخاش کرد و با تندی گفت: «قربانی تو قبول شد ولی قربانی من مردود گردید، آیا میخواهی خواهر زیبای مرا همسر خود سازی، و خواهر نازیبای تو را من به همسری بپذیرم؟! نه هرگز».هابیل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود که: «دست از سرکشی و طغیان بردار.»[7]
کشمکش این دو برادر شدید شد. قابیل نمیدانست که چگونه هابیل را بکشد. شیطان به او چنین القاء کرد: «سرش را در میان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشکن.»[8]
مطابق بعضی از روایات، ابلیس به صورت پرندهای در آمد و پرنده دیگری را گرفت و سرش را در میان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شکست و در نتیجه آن را کشت. قابیل همین روش را از ابلیس برای کشتن برادرش آموخت و با همین ترتیب، برادرش هابیل را مظلومانه به شهادت رسانید.[9]
از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده که فرمود: قابیل جسد هابیل را در بیابان افکند. او سرگردان بود و نمیدانست که آن جسد را چه کند (زیرا قبلاً ندیده بود که انسانها را پس از مرگ به خاک میسپارند). چیزی نگذشت که دید درّندگان بیابان به سوی جسد هابیل روی آوردند، قابیل (که گویا تحت فشار شدید وجدان قرار گرفته بود) برای نجات جسد برادر خود، مدتی آن را بر دوش کشید، ولی باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند که او چه وقت جسد را به خاک میافکند تا به آن حملهور شوند.خداوند زاغی را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمین را کند و طعمه خود را در میان خاک پنهان نمود[10] تا به این ترتیب به قابیل نشان دهد که چگونه جسد برادرش را به خاک بسپارد.
قابیل نیز به همان ترتیب زمین را گود کرد و جسد برادرش هابیل را در میان آن دفن نمود. در این هنگام قابیل از غفلت و بیخبری خود ناراحت شد و فریاد برآورد:
«ای وای بر من! آیا من باید از این زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن کنم؟»[11] (مائده، 31)
این نیز از عنایات الهی بود که زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابیل بیاموزد و جسد پاک هابیل، آن شهید راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشی برای قابیل باشدکه بر اثر جهل و خوی زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همین نادانی و خوی زشت، او را به جنایت قتل نفس واداشته است.
اندوه شدید آدم ـ علیه السلام ـ، و دلداری خداوند
قابیل جنایتکار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم ـ علیه السلام ـ پرسید: «هابیل کجاست؟»قابیل گفت: «من چه میدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودی که سراغش را از من میگیری؟!»
آدم ـ علیه السلام ـ که از فراق هابیل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بیابانها نهاد تا او را پیدا کند. هم چنان سرگردان میگشت اما چیزی نیافت. تا این که دریافت که او به دست قابیل کشته شده است. با ناراحتی گفت: «لعنت بر آن زمینی که خون هابیل را پذیرفت».[12]
از آن پس آدم ـ علیه السلام ـ از فراق نور دیده و بهترین پسرش، شب و روز گریه میکرد و این حالت تا چهل شبانه روز ادامه یافت.[13]
آدم ـ علیه السلام ـ در جستجویی دیگر، قتلگاه هابیل را پیدا کرد و طوفانی از غم در قلبش پدیدار شد. آن زمین را که خون به ناحق ریخته پسرش را پذیرفته، لعنت نمود و نیز قابیل را لعنت کرد. از آسمان ندایی خطاب به قابیل آمد که لعنت بر تو باد که برادرت را کشتی....
حضرت آدم ـ علیه السلام ـ بسیار غمگین به نظر میرسید، و آه و نالهاش از فراق پسر عزیزش بلند بود. شکایتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست که یاریش کند و با الطاف مخصوص خویش، او را از اندوه جانکاه نجات دهد.خداوند مهربان به آدم ـ علیه السلام ـ وحی کرد و به او بشارت داد که: «آرام باش، به جای هابیل، پسری را به تو عطا کنم که جانشین او گردد.[1] .
از ظاهر بعضی از آیات قرآن مانند آیه یک سوره نساء: «... وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً کثیراً و نِساءً» استفاده میشود که در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثی در کار نبوده است و ضرورت اجتماعی چنین اقتضا داشت، ولی روایات و گفتار مفسران در این باره گوناگون است، و در بعضی از روایات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم ـ علیه السلام ـ تکذیب شده است ( چنان که در تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذکر شده) به نظر میرسد بهترین قول این است که: قابیل و هابیل با دو دختر که از بازماندگان نسلهای در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نمودهاند، زیرا طبق بعضی از روایات، آدم ـ علیه السلام ـ ـ اولین انسان روی زمین نیست.
"لیلی جهان آرا" فرزند عبدالله جهان آرا (تیمسار بازنشسته ارتش) که به مناسبت ازدواج به حسین علی امیر ارجمند به لیلی امیر ارجمند شهرت یافت در سال 1317 به دنیا آمد. "لیلی جهان آرا "که در سال 1342 تحصیلاش را با دریافت فوق لیسانس کتابداری از دانشگاه رانگرز نیوجرسی به اتمام رساند در دوران قدرت "فرح دیبا" صمیمی ترین دوست او بود و به این مناسبت به مشاغل متعدد و شامخ دست یافت و آخرین سمت وی عضو هیئت امناء و مدیر عامل کانون پرورش فکر کودکان و نوجوانان بود.
سایر مشاغل لیلی به شرح زیر است: رئیس کتابخانه دانشگاه ملی، استادیار کتابداری دانشگاه تهران، رئیس کتابخانه شرکت ملی نفت، عضو هیئت امناء بنیاد آرشام، عضو هیئت مدیره موزه علوم فنون. او از اسفند 1353 به عضو شورای آموزش کشور منصوب شد. دوستی لیلی ارجمند با فرح دیبا او در دوران تحصیلات در فرانسه بود ، آنها در دانشگاهی ثبت نام کردند که استادان آن دانشگاه از کمونیستهای فرانسه بودند. در آن زمان فرح احتیاج به یک دوست زیبا مثل لیلی داشت. شخصی که آنقدر در اجتماع دوستانش منزوی بود، احتیاج مبرمی به یک دختر خانم خوشگل و اجتماعی داشت که بتواند به وسیلهی او وارد اجتماع شود ، تا زمانیکه با "لیلی جهانآرا" روبه رو شد. قبل از اینکه "لیلی جهان آرا" با فرح رابطه دوستی برقرار کند در دوران تحصیلش در نیوجرسی آمریکا با یک افسر اطلاعاتی کشور مجارستان که در آمریکا مأموریت اطلاعاتی داشت و با مأمورین کا. گ. ب همکاری میکرد رابطه داشت. او با تشویق دوست کمونیست مجارستانیاش برای نفوذ بیشتر بین دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه، رابطهی دوستی با فرح دیبا برقرار کرده بود. "لیلی جهان آرا" میدانست که با اعمال نفوذ و راهنمایی دوست کمونیستش میتواند فرح را به طرف اشخاصی که با دربار نزدیک بودند هدایت کند. اما آنها باور نمیکردند که "فرح دیبا" روزی بتواند حتی با وزیر دربار محمدرضا پهلوی ملاقات کند. نظر مأمور اطلاعاتی کشور کمونیست مجارستان این بود که فرح بتواند به یکی از کارمندان سطح پایین سفارت ایران در فرانسه نزدیک شود. لیلی جهانآرا حداکثر کوشش خود را میکرد و از زیبایی خودش برای رسیدن به هدف استفاده میکرد تا اینکه با اردشیر زاهدی برخورد کردند. فرح توانست خرمراد را سوار شود و بالاخره ملکه ایران شد. "لیلی" از دو طرف استفاده میکرد. هر چه خودش میتوانست اخبار به دست بیاورد که آورده بود و هر چه نمیتوانست از فرح دیبا میگرفت، بعد هم تمام خبرهای جمعآوری شده را به دوست کمونیست مجارستانیاش میداد. این موضوع به وسیلهی ساواک فاش شداما شاه دستور داد که کاری به خانم لیلی جهانآرا نداشته باشیدچرا که دست فرح دیبا هم در کار بود. وی همچنین با دوستی و رابطهی مرموز با فرح توانسته بود صاحب قدرت بزرگی در ایران شود. هر کاری دلش میخواست انجام میداد. او جزء نخستین کسانی بود که داشتن دوست دختر و دوست پسر را در ایران باب کرد . او با اینکه یک شوهر رسمی داشت ، ولی دارای دو دوست پسر نیز بود که گاه و بیگاه آنها را به خانه می آورد و آنها را به شوهر خود معرفی می کرد . با ورود لیلی به دربار پهلوی ، شهوت رانی ها و فساد ها به چند برابر سابق می رسد . با ورود او به دربار باب جدیدی از شهوترانی ها نیز برای محمد رضا گشوده می شود . تا پیش از ورود این زن به دربار ، معمولا اکثر شهوترانی های محمد رضا به صورت نسبتا پنهانی انجام می شد، اما پس از ورود امیر ارجمند به دربار ، شهوت رانی های وی در دربار شهره عام و خاص شد. حتی شایعاتی نیز مبنی بر همجس گرایی شخص محمد رضا نیز به گوش می رسید که اینها همه پس از ورود این زن به دربار پهلوی و رواج شیوه های نا متعارف شهوترانی غربی در دربار بود.تا پیش از ورود این زن به دربار ، معمولا اعمال خلاف عفت درباریان به صورت مخفی بود و کمتر به صورت علنی مطرح می شد و کسی به وجود این گونه موارد پی می برد.
سالهاست از جواد یساری تنها یک نام باقی مانده. به جز برخی اجراها در خارج از ایران، تصور همگانی دربارهاش خیلی روشن و دقیق نیست. بسیاری فکر میکنند جلایوطن کرده؛ برخی هم به آهنگهایی که سالها پیش خوانده، دل خوش کردهاند.
8 سال پیش، ناصر حجازی کاندیدای ریاست جمهوری شد
"ابی بنت" دختری 4 ساله از اهالی انگلستان است که دارای بیماری ژنتیکی بسیار خاص شده است به طوری که این بیماری او را به نوعی شکننده کرده است و هر لحظه ممکن است جانش را حتی به دلیل بسیار عجیب از دست بدهد.
این دختر بچه به سختی می تواند راه برود و از آنجایی که شکننده شده است حتی یک باد ملایم نیز می تواند جان ابی را بگیرد. این بیماری به قدری نادر است که از میان هر یک میلیون کودک شاید یکی به آن مبتلا شود.
مادر ابی می گوید ما این روزها او را از باد بسیار ترسانده ایم تا مبادا تنهایی نزدیک آن برود و جانش را از دست بدهد. او در ادامه آورده است که دخترش تنها می تواند نزدیک به 10 متر جرکت کند پس باید همیشه مراقب او بود.
بیماری ابی بیشتر به ماهیچه های بدن او اثر گذاشته است و آن ها را از بین می برد به طوری که در طی 2 سال کاملا عضله های بدن از بین رفته اند و نمی توان کار زیادی از آنها کشید. این بیماری نادر توسط پزشکان برای درمان رد می شود و قربانی تنها باید تا انتهای عمر آن را تحمل کند.
طنز دختر .......................
به همه چشمک میزنه!!
2- سحر: دم صبح میاد ؛
معلوم نیست شب قبل کجا بوده !!
خیابون و خونه واسش فرقی نداره
4- هدیه: به همه میده ،
اگه نگیریش از دستت رفته!!
5- راضیه: نیازی به توضیح نداره!
7- سیما: تا لختش نکنی کاری بهت نداره!
8- مینا : باید باهاش ور بری تا خنثاش کنی!
10- بهار: تا میاد همه مست می شن!
11- باران: تا میاد خیست می کنه!
12- مژده : هرجا نگاه کنی
13- ندا : تا میده باید بگیریش!
.: Weblog Themes By Pichak :.